در بر شيخي سگي مي‌شد پليد

شاعر : عطار

شيخ از آن سگ هيچ دامن در نچيددر بر شيخي سگي مي‌شد پليد
چون نکردي زين سگ آخر احترازسايلي گفت اي بزرگ پاک باز
هست آن در باطن من ناپديدگفت اين سگ ظاهري دارد پليد
اين دگر را هست در باطن نهانآنچ او را هست بر ظاهر عيان
چون گريزم زو که با من هم تگ استچون درون من چو بيرون سگست
صد نجس بيشي که اين قله يکيستور پليدي درون اندکيست
چه به کوهي بازماني چه به کاهگرچه اندک حيرت آمد بند راه